پيرمرده به زنش گفت بيا بياد اونروزا
من ميرم رستوران توهم نيم ساعت بعد بيا تا سفارش غذا بديم بشينيم حرفاي عاشقانه بزنيم
زنش قبول كرد
فردا رفت رستوران هرچي منتظر شد زنش نيومد بلند شد رفت خونه ديدزنش گريه ميكنه , پرسيد چي شده گفت بابام نزاشت بيام......
نظرات شما عزیزان: